کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اوایل هجده ماهگی ...

این ماه رو داریم با انواع و اقسام رفتارهای جدید جنابعالی شروع میکنیم ! یه خورده (خیلی کم البته) لجباز شدی و البته مستقل تر ... بیرون که میخوایم بریم سعی میکنی خودت لباسهات رو بپوشی !!! مثلا اینجا ،بند ساس بندت رو انداختی دور گردنت و به هیچ وجه هم راضی نمیشدی کمکت کنم ! ای بابا ،یعنی دردسری داریم وقتی میخوایم بریم بیرون ... اینم یه روز که من آشپزخونه تمیز میکردم و شما خونه رو به این روز درآوردی !!! وقتی میخوایم بریم بیرون سرده و من کلی میپیچونمت کلافه میشی ... وقتی دلت میخواد با انگشت یه چیزی بخوری ! موقع بیرون رفتنم شما رو که حاضر میکنم تا خودم حاضر بشم بهت کلید میدم تا با در ور بری و بازی ک...
14 آذر 1392

عَضا (علیرضا) ...

واقعا نمیدونم این همه عشق و علاقه از کجا اومده ،اما میدونم که همونطور که شما علیرضا پسر عمه مریمت رو دوست داری اون هم تو رو دوست داره ! مدام توی رویاهات باهاش حرف میزنی و دم به دقیقه ازمون میخوای که بغلت کنیم تا از آیفون ببینیش (آخه فکر میکنی همیشه پشت آیفونه) ،این کار رو با گوشیهای موبایل ما ،گوشی تلفن خونه و تلفن و موبایل خودت هم انجام میدی ،حتی اون موقع که مریض بودی هم توی تب مدام علیرضا رو صدا میکردی ... علیرضا هم یه جور خاصی دوستت داره ،یه وقتایی میاد میبینتت یا از من میخواد تو رو ببرم ببینتت و وقتایی هم که پیشت هست با عشق و علاقه و حوصله بهت خوراکی و آبمیوه میده یا میخوابونتت ! القصه ... جنابعالی هنوز از مبل های خودمون نمیتونی ...
13 آذر 1392

بازی دقیقا روی تردمیل !

امروز تردمیل رو آوردم پایین تا گرد و خاکش رو بگیرم و اگر بشه بعد از ظهرا که شما خوابی یه مقدار پیاده روی کنم ! از همون دقیقه ای که آوردمش پایین شما شروع کردی به بازی و شیطنت روی تردمیل ! طبق عادت هم هی تلاش میکردی کتونی های من رو بپوشی ... قربون اون نگاه زیبات ! ...
10 آذر 1392

تشویق !

انقدر که من از عکس العمل های شما خوشحال میشم عمرا هیچ کاشفی از کشفیاتش بشه !!! هر کار جدیدی که میکنی از سمت من و باباییت کلی تشویق میشی ... امشب داشتی با حلقه هوشت بازی میکردی و منم کلی بی حال بودم بابت سر دردی که از دو ساعت نشستن توی مطب دکترت بهم دست داد و صد البته ترافیک لعنتی تهران ! حلقه ها رو توی مخروط مینداختی و مثل همیشه منتظر تشویق من بودی که دیدی تشویقت نمیکنم خودت شروع کردی به دست زدن و تشویق کردن خودت ! منم حلقه ها رو خالی کردم و دوباره که تکرار کردی ازت عکس انداختم ! یه لیوان گل گاو زبون خوردم ،امیدوارم سر دردم خوب بشه و بتونم راحت بخوابم ! اینجا داشتی میگفتی آ (آفرین) ... ...
9 آذر 1392

چک آپ ،قد ،نگرانی ...

امروز برای چک آپ رفتیم مطب دکترت ... وای که چقدر مطب شلوغ بود ،کلافه شدیم ! دکترت گفت که اون وزنی رو که از دست داده بودی خیلی خوب تونستی جبران کنی ،اما همش نیم سانت قد کشیده بودی و این برای من کمی نگران کننده بود که ایشون گفتن قد کاملا ارثیه و فقط میشه با محرک ها کمی میزان افزایشش رو بیشتر کرد ! و صد البته ایشون فرمودن شما همین الان هم قدت اندازه یه بچه دو ساله است ! و یکی از بزرگترین مشکلات این روزهای ما ،نپوشیدن لباس !!! آخه چرا !؟ البته یه چند روزیه هوا گرم شده ... لباس نمیپوشی و من رو کلافه میکنی ... ...
9 آذر 1392

هفتمین سالگرد ازدواج ...

امروز سالگرد ازدواجمونه ،هفتمین سالگرد یکی شدنمون ... دیروز من و شما بابایی رو کلی سورپرایز کردیم ،خیلی خوشحال شد ! دیروز بابایی همراه مامان جون و آقاجون رفته بودن قم برای مراسم ختم سالگرد فوت مادر آقا جون ،ما هم بنا بر دلایلی باهاشون نرفتیم ! من خیلی توی این فکر بودم که برای بابایی چه کادویی بخرم و چه کار کنم که به ذهنم رسید یه دونه استند برای آی پدش توی ماشین بخرم ... یهویی تصمیم گرفتم بابایی رو یهویی غافلگیر کنم ،اونم شب سالگرد ازدواجون !!! با خاله فری و خاله مریم آژانس گرفتیم و رفتیم پاساژ اندیشه ،چون میدونستم اونجا یه دونه اپل سنتر هست ! رفتم دیدم استند آی پد نداره ،یه دونه استند آی فون براش خریدم ،بعد هول هولکی رفتم قنادی...
9 آذر 1392

تنقلات !

برعکس باباییت من اصلا اهل تنقلات و اینجور حرفا نیستم ،اونم از نوع چیپس و پفکیش !!! اما نمیدونم چرا امشب هوس چیپس و پفک کردم ... رفتم یه بسته چیپس و یه بسته پفک رو خالی کردم توی یه لگن و زیرانداز انداختم و گذاشتم روش ! شما هم که تا حالا اصلا نخورده بودی و ندیده بودی کلی جذب شدی ! منم با خودم گفتم :حالا یکی دو تا دونه که اشکال نداره !!! سر آخر هم دیدم همش یه دونه چیپس و دو تا پفک خوردی ... کاملا بدون شرح ... ...
6 آذر 1392

کفش پوشیدن !

بهت میگم بگو کفش ! میگی :تش !!! یه چند وقتیه یاد گرفتی هر جا کفش میبینی پات میکنی ،بیشتر وقتا هم میری سراغ کتونی های من که روی تردمیل هستن یا صتدل های روفرشیم !   اینم از بازی کردنت ... سطل لگوهات رو برمیداری و اینطوری کشون کشون میاری توی هال و میگی :باس باس (بازش کنش) ! ...
6 آذر 1392

دوست پیدا کردن !

خب خدا رو شکر ،فهمیدم که اگر من یه روزی نباشم میتونی برای خودت سر و همسر پیدا کنی ! شوخی میکنم ،اما انقدر توی ارتباط برقرار کردن با دیگران مهارت پیدا کردی و قشنگ جلو میری که همه دلشون ضعف میره برات ... خیلی هم خنده رو و خوش خلق هستی ... پنج شنبه هفته پیش رفته بودیم نمایندگی skecchers که من و بابایی کتونی بخریم ،همینطوری که مشغول پرو کردن کتونی های مختلف بودیم دیدیم که بعله شما از یه دختر خانمی که با باباییش اومده توی مغازه خوشت اومده و داری به روش خودت باهاش خوش و بش میکنی ... دست انداختی گردنش و بوسش کردی و دستش رو میگرفتی ،بعد هم میخواستی چسبهای کتونیش رو باز کنی و از کتونیهای توی قفسه بهش بدی بپوشه ! کلی بهتون خندیدیم ... خ...
5 آذر 1392

دستکش ...

چند روز پیشا با خاله فری سه تایی رفتیم هفت حوض که من شیشه عینکم رو سفارش بدم که برای شما هم دستکش خریدم ! از یک سالگیت دیگه از لباسهایی که برات میخرم عکس نمیگذارم ،اما نمیدونم چرا دوست دارم از اولین دستکش زمستونیت عکس داشته باشی ! راستی اون روز از مغازه دور میدون چند مدل ترشی خریدیم و کلی ترشی خوردیم با خاله فری ! خیلی هم سرد بود ! موقع رفتن خاله فری یه چندتا عکس از شما انداخت ! تا خاله فری رو میبینی گوشیش رو از دستش میگیری و اونم برات حسنی میذاره !!! بیرون خیلی سرد بود و منم شما رو خیلی پوشونده بودم ! فضول خان ! ...
4 آذر 1392